|
نیم ساعت پیش،
خدا را دیدم
که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان
در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام.
حرمت نگه دار دلم |
حرمت نگه دار دلم... گلم... کین اشکها خونبهای عمر رفته من است
میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار و متبرک ملعون
کتیبه خوان خطوط قبایل دور
این..
این سرگذشت کودکیست که به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخۀ هیچ آرزویی نرسیده است
هر شب گرسنه می خوابید
چند و چرا نمی شناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آیین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که می گریست بر اسب واژگون کتاب دروغ تاریخش و
آواز می خواند ریاضیات را در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
دو دوتا... چارتا
چاچارتا...
پپنج تا...
ششش تا...
در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
با سر تراشیده و کت بلندی که از سر زانوانش می گذشت
با بوی کندۀ بد سوز و نفت و عرق های کهنۀ...
آری...
دلم ... گلم... این اشکها خونبهای عمر رفتۀ من است
دلم ... گلم... این اشکها خونبهای عمر رفتۀ من است
.